کودکان بدون طبیعت


در سالهای جنگ که هنوز زندگی شهری مثل این روزها نبود، بواسطه شغل پدرم به مدت چند سال آپارتمان نشینی را تجربه کردم. گرچه بیشتر اوقات بیرون از مدرسه من در بازی با هم سن و سالهای خودم و در باغهای اطراف آپارتمانمان گذشت و از این لحاظ با زندگی ماشینی امروز تفاوت داشت، اما این عیب را داشت که تعاملم را با پدر و مادرم کم کرد و از طرفی تا چند سال بعد که جنگ تمام شد و ما به منزلی ویلایی نقل مکان کردیم طعم واقعی زندگی طبیعی را نچشیدم. منزل جدید هم خانه ای سازمانی بود که دو حیاط بزرگ داشت. تقریباً شبیه چیزی بود که امروز به آن باغچه می گویند و ما در آن انواع درختان میوه مثل انار، زردآلو، توت سفید، شاتوت، پرتقال، لیمو و حتی موز هم کاشته بودیم. قسمتی هم برای انواع سیفی‌جات بود و قسمتی برای سبزیجات. و حصار باغچه را هم گلهای رز و درتخچه های شمشاد تشکیل داده بودند. هر چند روز یک بار بچه گنجشکی را می دیدیم که از لانه اش افتاده، یا جوجه بلبل خرمایی که تازه تمرینِ پرواز می کند، یا کبوتری که بالش شکسته و ...  . خود ما هم آلاچیقی بالای درخت داشتیم به سبک خانه خانواده دکتر ارنست.

هم‌نسلهای من که در شهرهای کوچک زندگی می کردند، هم همین خاطرات را دارند اما کودکان امروز، مخصوصاً در شهرهای بزرگ، حتی نمی‌توانند این زندگی را تصور کنند. جز اینکه تمام بازی آنها در اسباب بازی‌هایشان خلاصه می شود و تمام همبازیهایشان در والدینشان، همه دنیای کودکیشان در یک چهاردیوار کوچک محصور شده است. خانواده ها که می دانند دنیای بیرون حتی برای خود آنها هم امن نیست، چه رسد به فرزندانشان و هر روز خبرهای بد تجاوز و تعارض می شنوند، مقصر این قصه نیستند. اما بازنده این بازی بچه ها هستند.

چطور باید برای کودکی که تا به حال کندوی طبیعی عسل ندیده و طعم عسل و یا نیش صاحبش را نچشیده، چرخه طبیعی زندگی این حشره کوچک و مسئولیتمان را قبال آنها توضیح داد؟ چه انتظاری هست از کودکی که تا به حتی یک درخت نکاشته و آب نداده و بزرگ نکرده، که معنای مراقبت و مسئولیت را بفهمد؟ چطور باید بداند که دنیا نه از آدمها شروع می شود و نه به آنها تمام؟ و جز در فیلمها چگونه باید پرنده شکسته بالی را دیده باشد و تیمارش کرده باشد و حس خوب شدن و رهاکردنش را ادراک کرده باشد؟  

از همین حالا می شود گمانه زد که آینده از امروز بهتر نیست، مگر اینکه برای خودمان تصمیم بهتری بگیریم.