موضوعات روان فن آوری (PsychoTech)، اختلالات و متخصصان روانی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

چرا افراد خلاق معمولا در کسب و کار ناموفقند؟

خلاقیت استراتژی نداشتن


اعضای نابغه گروه معروف بیتلز (The Beatles) که هنوز با 600 میلیون دلار در صدر پرفروشترین گروه های موسیقی و خوانندگان دنیا قرار دارند و در سالهای پایانی دهه 60 میلادی با سبک خلاقانه و منحصربفرد خویش توانستند صنعت مد و موسیقی آن روزها را دگرگون کنند و مجله تایم نام هر چهار نفر آنها را در جمع صد شخصیت تاثیرگذار قرن بیستم آورده است، در همان سالهای اوج یعنی سال 1968 شرکتی تاسیس کردند به نام گروه اپل (Apple Corps) (شباهت نام آن با شرکت موفق استیو جابز قابل تامل است) که به عنوان یکی از مثالهای کلاسیک کسب و کارهای ناموفق از آن یاد می شود. سوال اینجاست که چطور افرادی با این درجه از خلاقیت و پتانسیل برای کسب درآمد، در ایجاد یک کسب و کار کوچک ناکام می مانند؟ فکر می کنم شما می توانید مثالهای بسیار بیشتری درباره آدمهای خلاق و ناموفق (حداقل از جنبه تجاری) بیان کنید. خود من از نزدیک تعدادی از این افراد را می شناسم.

هر چند که به پندار من نمی توان دلایل ناکامی یا کامیابی یک مساله را به یا دو عامل محدود کرد، اما دست کم یکی از عوامل اساسی در عدم موفقیت افراد خلاق در یک کسب و کار – که می خواهم آنرا در همین ابتدا بیان کنم- این است: نداشتن استراتژی.

استراتژی که در بسیاری اوقات با اهداف استراتژیک اشتباه گرفته می شود، بطور ساده داشتن تم و روش معین برای رسیدن به یک هدف است. بنابراین ما در یک حیطه مشخص با دو عامل سر و کار داریم که یکی از جنس هدف است. مانند اهداف استراتژیک، دستاورد (Deliverable)، نتیجه، هدف، خروجی و ... و دیگری که از جنس روش است: استراتژی، راهکار، متد، روند، فعالیت (Task/Activity) و ...

اجازه بدهید یک مثال درباره استراتژی بزنیم. فرض کنیم شما می خواهید از مکان A به B بروید. محل B هدف شماست ولی وسیله نقلیه و مسیر سفر، استراتژی شما را مشخص می کند. در یک کسب و کار هدف می تواند بدست آوردن حداکثر سودآوری باشد. اما استراتژی می تواند کسب سود از طریق فروش تعداد زیاد با حداقل سود باشد یا فروش کم ( بازار محدود و مشخص) ولی سودآور.

درباره انتخاب استراتژی چند نکته وجود از جمله اینکه:

-      انتخاب استراتژی باید پیش از انجام عمل صورت گیرد و بعد از آن تمرکز باید روی انجام کار باشد و استراتژی به آسانی تغییر نکند. به همین دلیل است که برخی مانند هنری میتزبرگ، استاد علم راهبرد، استراتژی را تمرکز تعریف می کنند. در مثال رفتن از مسیر A به B، فرض کنید شما تصمیم دارید از تاکسی تلفنی یا اینترنتی استفاده کنید. آژانسهای سنتی عموما برای مسیریابی بر تجربه رانندگان خود متکی هستند که معمولا بر اساس ترافیک مشاهده شده مسیر را تغییر می دهند و اینکار حتی روی کیفیت رانندگی آنها هم اثر می گذارد. ولی رانندگان در سیستمهای متکی بر اپ اینترنتی مانند اسنپ، تپسی و ... معمولا در ابتدای سفر مسیر را چک می کنند و سپس روی رانندگی در این مسیر تمرکز می کنند. مثال دیگر راه رفتن در مسیر یخ زده است که احتمالاً همه شما تجربه آنرا دارید. برای این کار بهترین روش این است که ابتدا سرتان را بلند کنید و مسیر را یکبار چک کنید و مشکلات احتمالی را بررسی کنید. پس از انتخاب مسیر بهتر است سرتان را پایینتر بگیرید و بر راه رفتن و گذر از کنار موانع متمرکز شوید.


خلاقیت استراتژی نداشتن


-      برای میزان اجرای استراتژی، باید شاخص تعریف کرد. بطور مثال در کسب و کار فروش با تعداد زیاد و حداقل سود، همیشه باید میزان سود و تعداد فروش را چک کرد تا در بازه تعیین شده قرار بگیرند. مثلا تعداد از n عدد در روز کمتر نشود و سود بزرگتر از صفر و کمتر از a باشد.

-      استراتژی تدوین شده حتما باید اعتبارسنجی (Validate) شود. این به این معناست که داشتن یک استراتژی به تنهایی کافی نیست. مثلا می توان با استفاده از شبیه سازی یا انجام مطالعات امکانسنجی از درستی استراتژی انتخابی اطمینان حاصل کرد.

حالا با این مفروضات، بد نیست برگردیم به بحث اصلی خلاقیت. آدمهای غیرخلاق معمولا از توانایی خود آگاه هستند. بنابراین با داشتن یک یا چند مهارت، همانها را ادامه می دهند و تبدیل به پیشه خود می کنند. مثلاً یک نفر شناگر قابلی است و معلم ورزش و مربی شنا می شود. یک نفر زندگی کارمندی را انتخاب می کند. یک نفر شغل آزاد را انتخاب می کند و ... این همان استراتژی شخص در کسب و کار اوست. اما آدمهای خلاق استراتژی مشخصی ندارند. مثلاً ابتدا نقاشی می کشند. بعد گالری هنری در سبکی جدید افتتاح می کنند. بعد استراتژی خود را تغییر داده و به تدریس نقاشی از راه دور روی می آورند و بعد روی فروش آثار هنری از طریق اینترنت کار می کنند و .... دلیل این امر هم واضح است: آنها فرصتها و مسایلی را می بینند که از چشم دیگران پنهان است ولی همین موضوع انرژی آنها را هدر می دهد.

اجازه بدهید نمونه دیگری بیاورم. برخی از افراد در تمام دوران تحصیل یک روش برای درس خواندن دارند و با این روش به موفقیتی نسبی دست می یابند. به مرور زمان نقاط ضعف و قوت این روش و بهترین طریقه استفاده از آنرا نیز می یابند. اما برخی دیگر، هر روز به گونه ای بدیع و خلاقانه درس می خوانند. یک روز از طریق ضبط و شنیدن دروس، روز دیگر خلاصه سازی و یادداشت برداری و روز دیگر به شیوه ای دیگر. تجربه نشان داده است که گروه اول موفقتر هستند.

به عنوان نتیجه بحث می توان گفت:

-      بهترین ترکیب برای موفقیت این است که در کنار یک کارآفرین و استراتژیست، یک فرد خلاق برای خلق ایده های بدیع وجود داشته باشد. کارآفرین ایده های مختلف را در یک استراتژی مجتمع می کند و پس از انتخاب و اعتبارسنجی تحت تاثیر ایده های دیگر قرار نمی گیرد. ایده های جدید می توانند در بازنگری آتی مورد استفاده قرار گیرند.

-      در زندگی شخصی سعی کنید بصورت راهبردی فکر کنید. یعنی در برابر هر مساله ای آنرا کاملاً تحلیل کرده و از ابعاد مختلف بررسی کنید. سپس سعی کنید در مراحل مختلف حل مساله بر روی آن الگو حرکت کنید.

-      اگر فرد خلاقی هستید، سعی کنید با ورود یک فکر جدید از تصمیمات قبلی خود صرف نظر نکنید  و مسیر خود را تغییر ندهید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پیمان عنبری

شناخت یعنی چه؟

فرهنگ لغت آکسفورد شناخت را این گونه تعریف کرده است:

فعالیت یا فرآیند روانی برای کسب دانش یا فهمیدن از طریق فکر، تجربه یا حس.

اما آنچه امروز درباره آن صحبت می کنیم بررسی ابعاد و زوایای دقیق این تعریف نیست. بلکه بیشتر درباره نحوه تشکیل شناخت در مغز گفتگو خواهیم کرد. یکی از کسانی که درباره توانایی های شناختی خصوصاً از جنبه های رشدی تحقیق و بررسی کرده است و نظریه مفصلی در این باب دارد، ژان پیاژه روانشناس سوئیسی است. او می گوید: مغز شناخت را در الگوهایی کسب می کند که به آن طرحواره (Schema) می گویند. در واقع طرحواره ها زیربنا و ساختار اطلاعاتی مغز برای دریافت داده های جدید است و هسته های شناخت ما را تشکیل می دهد. برای فهم بهتر مطالب ما از مدل نقشه ذهن (Mind Map) کمک می گیریم. در این مدل مغز، مفاهیم را در ساختاری درختی دسته بندی و نگهداری می کند. مثلاً دسته بندی حیوانات بصورت زیر است:


شناخت در مغز



این ساختار درختی همان طرحواره ما درباره حیوانات است. دسته بندی های بزرگتر (نزدیک به تنه درخت) گروه های کلی مانند حشرات، پرندگان، خزندگان، پستانداران و ... هستند. دسته های داخلی ویژگیهای کوچکتر و یا انواع را شامل می شوند. البته مولفه های داخلی می توانند با سایر مولفه ها در گروه های دیگر اتصال (Link) داشته باشند.

پیاژه مراحل رشدی-شناختی را به چهار مرحله تقسیم می کند:

-      مرحله حسی-حرکتی (Sensory-Motor Stage)

-      مرحله پیش عملیاتی (Pre-Operational)

-      مرحله عملیات عینی (Concrete operational)

-      مرحله عملیات انتزاعی (Formal operational)

توضیح این مراحل اکنون در حیطه بحث ما قرار ندارد و شما به آسانی می توانید با جستجوی ساده در اینترنت منابع گوناگونی بیابید. اما هر یک از این مراحل به چند زیر مرحله (Sub-Stage) تقسیم می شوند. مغز برای شناخت و دسته بندی مفاهیم، از این زیردوره های رشدی (Developmental Sub-Stages) می گذرد که برون نگر یا درون نگر هستند. در زیردوره های برون نگر مغز بیشتر داده ها را از محیط بیرونی کسب می کند و در زیردوره های درون نگر مغز بیشتر به سازماندهی (Organization) داده های کسب شده می پردازد. بنابراین ما با یک چرخه بالارونده از دوره های برون نگر و درون نگر مواجه هستیم که در عین حال در هر چرخش بزرگتر هم می شود.


شناخت در مغز



مطابق نظریه پیاژه در دوره برون نگر مغز در مواجهه با داده های جدید ممکن است به دو صورت عمل کند: سازش (Accommodation)  یا هضم (Assimilation). برای فهم بهتر این دو عمل دو مثال کلاسیک وجود دارد که در اینجا می آوریم:

نخست کودک با دیدن سگ خانگی در منزل، او را هاپو (Doggie) می نامد. این عمل سازش (Accommodation)  است. زیرا بنا به تعریف سازش، مفهوم جدیدی به طرحواره شناختی اضافه شده است. بعد با دیدن گاو که چون چهارپا است و با انسان متفاوت است، آنرا نیز هاپو می نامد. این عمل همان هضم (Assimilation) است یعنی کودک با استفاده از شباهتها، سوژه جدید را در طرحواره قبلی خود جای می دهد. وقتی که گاو شروع به ماغ کردن می کند، کودک متوجه تفاوت آن با هاپو می شود و دوباره طرحواره خود را اصلاح می کند(Accommodation).    

مثال دیگر مثال صدای اجسام هنگام زمین زدن است. اولین بار که کودک چیزی را در دست می گیرد و تصادفاً آنرا به زمین می زند، صدایی از آن بر میخیزد. بنابراین کودک دسته جدیدی از اجسام صدادار می سازد (Accommodation) و عمل گرفتن و به زمین زدن را برای سایر اجسام نیز تکرار می کند و بر حسب نوع صدای حاصله آنرا را در دسته اجسام صدادار جای می دهد (Assimilation). حال وقتی جسمی مانند تخم مرغ به دست کودک می افتد و او آنرا به زمین می کوبد، تخم مرغ می شکند و کودک با اتفاقی جدید مواجه می شود. بنابراین دسته دیگری با عنوان شکنندگان در مغز خود می سازد(Accommodation).


شناخت در مغز


این توالی سازش، هضم و سازماندهی مفاهیم شناختی را در مغز تشکیل و گسترش می دهد. بنابراین می توان گفت بطور کلی مغز سه فعالیت شناختی مختلف انجام می دهد که می توانیم آنرا با مدل نقشه ذهن بهتر توضیح بدهیم:

-      سازش وقتی اتفاق می افتد که یک مفهوم در ساختار درختی وجود ندارد و مغز یک گروه جدید در ساختار درختی ایجاد می کند.


شناخت در مغز

-      هضم وقتی اتفاق می افتد که یک مفهوم را می توان در ساختار درختی موجود جای داد و فقط یک مولفه به یک دسته اضافه می شود.

-      سازماندهی وقتی اتفاق می افتد که نیاز است یک بار دیگر درباره ساختار درختی (یا بخشی از آن) تجدیدنظر کنیم و دوباره آنرا از جنبه بهتری شاخه بندی کنیم.

این سه عمل معمولا توسط مغز بصورت متعادل انجام می شوند و غالب بودن یکی از آنها ممکن است موجب بروز اختلال شود. مثلاً شخصیتهای نمایشی که پیش از این هم درباره آنها صحبت کرده ایم، کسانی هستند که به سرعت جوگیر می شوند و اطلاعات آنها سطحی است. در واقع آنها بدون بررسی شاخه های موجود و امکان گنجاندن یک مفهوم در شاخه های فعلی به سرعت یک شاخه جدید می سازند. به عبارت دیگر آنها بیشتر از حد تعادل، سازش انجام می دهند. یک از دوستانم به درستی می گفت در تیپ زنانه پرسفون (Persephone) که از کهن الگو (آرکی تایپ) های یونگی است، نیز سازش بر هضم و سازماندهی غالب است. این تیپ از مطیع و فرمانبردار بودن، تعهد نداشتن نسبت به اهداف، معصومیت دخترانه، خیالپردازی، سطحی نگری و دروغ گویی (دروغ های کوچک و بی هدف) شناخته می شود.

اگر عمل هضم در کسی غالب باشد، معمولا تعصب اتفاق می افتد. زیرا او می کوشد تمام مفاهیم جدید را با شاخه های فعلی توجیه کند. افراد دیکتاتور و دگم اندیش و نیز آرمانگرایان از جمله این افراد هستند.

اگر سازماندهی بر سازش و هضم غالب شود، عموماً آموختن اتفاق نمی افتد. افراد گوشه گیر و جدایی طلب از جمله این افراد هستند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پیمان عنبری